که هستی ای سراپا پینه بسته
میان قاب آیینه نشسته
چه دردی در وجودت رخنه کرده
که تصویرت چنین از هم گسسته
تو ای رخساره جان زردی ات از چیست؟
چرا در تو نشان از زندگی نیست؟
نه! من هرگز تو را جایی ندیدم
بگو این عکس طرح صورت کیست؟
چرا ای چشمها در خون نشستید؟
چرا خود را بروی من نبستید؟
نمی بندید هرچر راه خود را؟
مگر جان؛ چشم در راه که هستید؟
تو هم سیلاب اشک جاودانه
چرا می ریزی هردم بی بهانه
کمی آرامتر می ترسم آخر
شبی برداری از جا آشیانه
شما موها چنین درهم چرایید؟
از این آشفتگی بیرون بیایید
شبیه بید مجنون و پریشان
مگر موی سر دیوانه هایید؟
سر افتاده بر گردن، شکستی؟
چرا پس زخم هایت را نبستی؟
نمی خواهی مداوا کردنش را؟!
تو شاید عاشق این زخم هستی
تو ای قلبی که نا آرام هستی
خماری؟ نشئه ای؟ یا آنکه مستی؟
بگو این حس نامفهومت از چیست؟
که هم میمیری و هم زنده هستی
دو دست مرتعش آرام گیرید
و نبض پرتپش را رام گیرید
خیال باطل از سر دور سازید
که از دنیای فانی کام گیرید
دو تا پای نزار و زار و خسته
به راه عاشقی از پا نشسته
نمیدانم چه شد یا با چه سنگی
چه کس روزی شماها را شکسته
تو آیا آینه از سنگ هستی؟
که اینجا ساکت و بیجان نشستی؟
اگر قلب تو هم آیینه ای بود؛
از این تصویر باید می شکستی…
پنجشنبه 1383/10/03
خوشحالم برگشتید.
ممنونم از لطف تون